به احترام چشمهایش؛
دیگر سنگ نزنید!
میان این همه آشوب و بلوا، وسط این حجمِ غریبِ سنگ و دود و دعوا، ایکاش فرصتی دست میداد تا فقط برای یک دقیقه خیره شویم به چشمهای هراسان این کودک. به احترام این همه ترس ایکاش دست نگه داریم، فقط برای یک ثانیه سنگها و صندلیها را غلاف کنیم و فکر کنیم به اینکه چه به سر هیجان فوتبال و لذت هواداری آوردهایم؟ مگر قرار ملاقاتمان در استادیومها برای کشف بالاترین درجات لذت و سرخوشی نبود؟ پس کجا قرارمان به هم خورد که این کودک زبانبسته حالا بهجای «بازی» انگار شاهد یک سنگسار دستهجمعی است؟ حالا دقیقا کجای این تراژدی کثیفی که روی صحنه بردهایم را باید به اسم «بازی» صدا کنیم؟
وسط این همه آشوب ایکاش لحظهای در چشمهای گرخیدهی این کودک، نفس تازه کنیم. بعد از این یک لحظه، ساعتها و روزها فرصت داریم تا دوباره به جان هم بیفتیم و هر چه اطرافمان هست بشکنیم و به هزار قسمت نامساوی تقسیم کنیم. فرصت داریم تمام صندلیهای جهان را توی مغز هم خرد کنیم. به قیمت یک گل بیشتر. یک رتبه بالاتر. یک جام افزونتر.
ای کاش تمام جامهای جهان را داشتم تا به هر کدامتان یکی میدادم و در عوض چشمهای پسرک را میگرفتم. که قابشان کنم بزنم به دیوار تمام استادیومهای جهان. که هیچ چیز این دنیا، هیچ شوت و گل و جام و جبروتی، ارزش گرفتن لبخند از لبها و نگاه از چشمهای او را ندارد.
برایتان میترسم! میترسم به عاقبت شفق دچار شوید. همان چریک خستهی «به رنگ ارغوان» که سالها جنگید و کوچید و در غربت ماند، اما دم مرگ، خودش را به دخترکِ سالها ندیدهاش در ایران رساند تا پیش پایش اعتراف کند تمام آن بحثها و مبارزهها، زدنها و کشتنها و کشته شدنها، تمام آن فتوحات هرگز ارزش این را نداشتهاند که از تماشای لبخند دخترش محروم بماند. حالا شمایید و سرگذشت شفق. کلاهتان را قاضی کنید. اصلا همان سربندهای سفید را قاضی کنید که روی سرهای شکسته بستهاید به یادگار رشادتهایتان! سربسته بگویید که از هر چه برد و امتیاز و رتبه و سهمیه، هر چه جام و رکورد و عنوان توی این دنیای فکسنی هست، کدامشان ارزش آرامشِ ازکفرفتهی این چشمها را دارند؟ این چشمهای وحشتزده کِی دوباره میتوانند خوابِ آرام و بیکابوس بببینند؟ چند روز دیگر؟ چند هفته؟ از شمردن جامهای تیمتان که فارغ شدید این هفتهها را هم بشمارید لطفا. ثواب دارد.
مجتبی هاشمی