شهید حسن غازی؛ کاپیتان محبوب سپاهانیها؛ جوانمردی از مردان این شهر افسانهای
به خاطر هواداران سپاهان به تیمش پشت نکرد/حسن بازیکنی با تکنیک بود، در فوتبال جزو با اخلاق ترینها هم بود، سالی که یاوری سرمربی تیم ملی جوانان بود به تیم ملی دعوت شد./به سپاهان و هوادارانش علاقه زیادی داشت/زمان شهادت در طلائیه حضور داشت، عراقیها آن منطقه را زیر آب بردند و جسد حسن هیچ وقت برنگشت.
ه گزارش ایمنا، حسن دومین فرزند از خانواده هشت نفره غازی است، وقتی به دنیا آمد که نوای اذان ظهر اولین روز ماه محرم از گلدستههای مسجد شنیده میشد. مادر امروز سی و یک سال و چند روز است چشم به راه آمدنش. « چشم به راه پیکر من نباش، جسم من هیچ وقت برنمیگرده» میگوید این را گفت و رفت... اگر امروز صبورانه تحمل میکنم معجزه حضرت زینب(س) و ابوالفضل العباس(ع) است، عنایت امام زمان(عج) است.گفتند به گفتگو اصرار نکنید. پدر و مادر شهید غازی را حتی راهروهای بنیاد شهید هم ندیده اند! تماس میگیریم، اما صدایی صمیمی ما را به گفتگو میپذیرد، قرار میگذاریم و پای حرفهایش مینشینیم. صبورانه و مشتاقانه از سالهایی میگوید که رفتهاند و خاطراتش جا مانده است:
شهید از نگاه مادر
«حسن چیز دیگهای بود، با خودم میگفتم اگه یه مو از سر حسن من کم بشه خودم رو میکشم، این صبرم الان معجزه ست، عنایت حضرت زینب(س)، ابوالفضل(ع) و امام زمان(عج). به اتاقش که میرم انگار همین دیروز بود از دستش دادم. تا قبل از سقوط صدام، حوله و دمپاییش رو مرتب میشستم و به اتاقش میبردم، به امید اینکه برگرده...»
« فقط یک چیز رو از من پنهون کرد: داروسازی دانشگاه اصفهان قبول شد اما به من نگفته بود. دوستاش بهش گفته بودن چرا به مادرت نگفتی. وقتی بهش گفتم چرا درست رو از من پنهون کردی گفت: میخواستم اسیر غرور نشی. چون پزشک شدن من برای میز و صندلی نیست، شاید بچهای درس نخونه و از مادرش کتک بخوره، اون وقت گناهش گردن منه.»
حسن بعد از انقلاب مصاف در جبهه کردستان را تجربه کرد، جایی که گروهک کمونیست و تجزیه طلب کموله قصد فروپاشی نظام نوپای اسلامی را داشت.
«دانشگاهها که بسته شد رفت بیمارستان شریعتی کارآموزی. گفت میخوام برم کردستان، اونجا معلم دینی هم بود، دو، سه سالی اونجا بود، زنگ میزدم و میگفتم حسن برگرد میترسم کموله سرت رو ببرن، گفت نترس.»
«بعد از مدتی برگشت و این بار رفت منطقه، گفتم: نرو.. دینت رو قبلاً ادا کردی گفت: مگر مادر خوشی اولادش رو نمیخواد؟ گفتم: چرا، اما میترسم شهید بشی، گفت: مصیبت مال همه ست. پس نگو نرو، گفتم: یه عمر میسوزم، گفت: شفاعتت رو میکنم...»
«حسن که پونزده ساله شد خدا یه پسر دیگه هم بمون داد، حسن خیلی خوشحال شد، گفتم چرا اینقدر خوشحالی میکنی؟ گفت آخه خدا یه پسر بهتون
داد که دور من رو خط بکشین»
«حسن معلم من بود. اون قدر با هم رفیق بودیم که همه درد و دلش رو به من می گفت و من هم به او»
جاوید الاثر لقبی است که به امثال حسن میدهند، رفتند و جسم خاکیشان با خاک یکی شد، مادر میگوید گفته بود برنمیگردم.
«جنازه شهدا رو آورده بودن، خواب دیدمش، گفت: میدون امام میری؟ گفتم آره، گفت: نرو، جسد من رو نمیارن. گفتم: میخوای جسدت رو از من مضایقه کنی مادر؟ گفت: جسم مهم نیست، روح زنده است...»
ازدواج پای خیلی ها را به زمین زنجیر میکند. اما حسن نخواست زنجیر شود. انگار میدانست برای این دنیا نیست.
«پسر بزرگترم میگفت حسن باید ازواج کنه. وقتی منطقه بود از آشناها پرس و جو کردیم. گفت نمیخوام ازدواج کنم اما هر طور بود بردمش خواستگاری، گفت فقط به احترام شما میام، تمام طول ساعتی که منزل اونها بودیم سرش پایین بود، وقتی برگشتیم گفتم نخواستی یک نگاه بکنی؟ گفت نه. وقتی قصد ازدواج ندارم برا چی باید نگاه نامحرم میکردم.»
«بعضی وقتا فکر میکنم من لیاقت این فرزند رو نداشتم ساعت به دنیا آمدنش هم عجیب بود...»
شهید از نگاه همرزم :
همتیمی، نه بهتر بگوییم همرزم شهید. برای ورزشیهای اصفهان چهرهای آشناست. احمدرضا مهنام، کوچههای کودکی را با دوست صمیمیاش پشت سر گذاشته است.
هم محلهای بودیم، در خیابان ملک، از دوران دبیرستان که آن زمان سیکل اول میگفتند با هم همکلاس بودیم، کوچههای محله عصرها زیر پاهای ما بود، فوتبال بازی میکردیم، همان سال ها بود که تیم محلی با نام پاس ملک را راه اندازی کردیم. هم تیمیهایما بزرگان امروز فوتبال اصفهان بودند، منصور ابراهیم زاده، ناصر پورمهدی، مرتضی یزدخواستی، علیرضا مستحفضیان، حسن مغزیان و محسن گلدسته، تعدادی از همین بچهها بعدتر جذب تیم نوجوانان سپاهان و جوانان این باشگاه شدند. از بین آنها شهید غازی، ابراهیم زاده و مستحفضیان به تیم اول سپاهان رفتند آن زمان محمود یاوری سرمربی سپاهان بود.
حسن بازیکنی با تکنیک بود، در فوتبال جزو با اخلاق ترینها هم بود، سالی که یاوری سرمربی تیم ملی جوانان بود به تیم ملی دعوت شد. به سپاهان و هوادارانش علاقه زیادی داشت، آن زمان از تیمهایی مثل ذوب آهن و تیم های دیگر شهرها پیشنهاد داشت اما به سپاهان و هوادارانش پشت نکرد، فقط به خاطر علاقهاش ماند.
جای حسن خالی است، از همان سال ها تا امروز چهارشنبه شب ها تمام بازیکنان همان تیم پاس ملک که الان به شهید غازی تغییر نام داده دور هم جمع میشویم و تمرین داریم.
تربیت بدنی سنندج را با هم اداره کردیم
انقلاب شد که مثل همه جوانهای آن دوره فعالیت انقلابیاش را شروع کرد، بعد از پیروزی انقلاب در ارتباط با غائله کردستان هم فعال بود، در کردستان شهید غازی، من تعدادی از هم محلهایها و حتی امیر واعظ آشتیانی که دورهای مدیر عامل باشگاه
استقلال بود تربیت بدنی سنندج را به مدت شش ماه اداره کردیم. تمرینات فوتبال راه انداختیم و بچههای کرد را جذب کردیم. شهید غازی در کردستان از محبوبیت خاصی برخوردار شده بود، در خارج از وقت کار با لباس بسیجی و بدون اسلحه در شهر قدم میزد و هیچ خطری او را تهدید نمیکرد، او محبوب کردها شده بود.
در دانشکده پزشکی دانشگاه اصفهان داروسازی قبول شد، همان زمان تیم منتخب اصفهان هم قرار بود در جام قدس شرکت کند، به تیم ملی هم راه پیدا کرده بود اما به خاطر شروع جنگ و اینکه هدفش حضور در جبهه ها بود در هیچ کدام شرکت نکرد.
در یکی از عملیاتها مقادیر زیادی از توپ و تانک دشمن را تصاحب کرد، این موفقیت او را بنیان گذار گردان توپ خانه جواد الائمه کرد که بعدها به مرکز توپ خانه سپاه ۱۵ خرداد تبدیل شد.
زمان شهادت در طلائیه حضور داشت، عراقیها آن منطقه را زیر آب بردند و جسد حسن هیچ وقت برنگشت.
دوست نداشت در روزنامه ها مطرح شود
طالب شهرت نبود، همیشه از رسانهها فراری بود، دوست نداشت در روزنامهها مطرح شود، راضی نبود اسمش بر سر زبانها بیفتد. بعد از شهادت او علیرضا رحیمی مدیرکل تربیت بدنی استان بود، پیشنهاد داد تا نام سالن پیروزی به شهید غازی تغییر کند اما آن زمان من به خاطر شناختی که از وی داشتم مخالفت کردم اما بعدها تصمیم گرفتیم مجموعه تازه تأسیسی را به نام وی کنیم. این شد که سالن خیابان بهارستان به نام وی احداث و راه اندازی شد.